_الان‌که وقت این حرف ها نیست. زهرا خانم کجای دستتون درد میکنه. به سختی گفتم: مُچش حمید رو کنار زد و روبروم‌ نشست.‌ متعحب از اینکه چرا حمید کنار رفت و اجازه داد بهم نزدیک بشه نگاهم بینشون جابجا شد. برادر زینب گوشه ی چادرم رو توی دستش گرفت و مچ دستم رو تو دستش گرفت. چشم هام از تعجب اینکه داره بهم دست میزنه و حمید سکوت کرده گرد شد و برای لحظه ای دردم رو فراموش کردم. یه لحظه باهاش چشم تو چشم شدم و برای ثانیه ای بهم نگاه کردیم. سعی داشت اروم باشه ولی لرزش خفیفی رو توی دست هاش احساس کردم. نگاهش رو ازم گرفت. چادر رو دور دستم پیچوند وبه ارومی مچ دستم رو بالا و پایین کرد که صدای دادم بالا رفت. کلافه رو به حمید گفت: http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1