قرآن، مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قرآن توش باشه، جمع کردم و گذاشتم تو هال .. و بعد رفتم اتاق و مشغول شدم، به قبله نشستم و وِردها رو گفتمو گفتم، کم کم احساس سنگینیِ کسی رو کنارم حس میکردم، احساس میکردم ۲نفر دوطرفم نشستند، یکباره یه رعشه تمام وجودمو گرفت، رو زمین افتادم ... حس میکردم یکی روسینه‌م نشسته و هی گلومو فشارمیده، احساس خفگی داشتم ، هرکارمیکردم نفسم بازنمیشد ... توهمین عالم بودم مادرم دررابازکرد تا منو درحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد .. گلوم فشرده میشد تنگی نفسم بیشترمیشد رنگم کبود کرده بود، بابا اومد بلند فریاد میزد: یاصاحب الزمان .. یاصاحب الزمان.. هر یاصاحب الزمانی که میگفت نفس من .... ادامه داستان مهیّج‌ و کاملا واقعی‌ ...😍👇 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2847932503C3608d5a79f