رمان پرطرفدار | 👈 واقعی خواستم‌ازکلاس‌برم‌،صدام‌زد:شمابمونیدکارتون‌ دارم، نگران‌نباشید باباتون یکم دیر میان😳 دوباره گیج شدم، یعنی این کیه، فرشته ست؟جِنّه؟ چیه؟؟ نزدیک خودش صندلی گذاشتو گفت: بیابشین، راحت‌باش، ازمن نترس، من آسیبی بهت‌نمیزنم، باترس نشستم !!! گفت:یه‌چیزی داره منو اذیت‌میکنه، دورش کن تاحرف بزنیم..گفتم:چی؟گفت: گردنبد عقیقی که حکاکی داره.. وااای اینو ازکجا میدید، آخه زیر مقنعه و چادرم بود... درش آوردم وگفتم فقط "وَ اِن یَکاد"هست، همینکه بردم طرفش،جوری خودشو کشید کنار که ترسیدم، گفت سریع بندازش دور، گفتم آیه‌ قرآنه.. گفت: توهنوز درک‌حقیقی ازقرآن نداری،نمیتونی‌ازش استفاده‌کنی.داااد زد:... ادامه‌داستان‌جذّاب‌،مهیّج‌وکاملاواقعی‌..😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2847932503C3608d5a79f