توی پیاده رو راه میرفتم وزیرلب صلوات میفرستادم.تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت:خانم تاکسی میخواین؟اولش تعجب کردم آخه من توپیاده روبودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شایدچون خلوته خواسته مسافرسوارکنه.نگاهی به مسافراش کردم.یه آقایی جلو بودویه خانم عقب.هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومدگفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.به راهم ادامه دادم.اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد.ترسیدم.دلم شورافتاد.کنار خیابان،جایی که ماشین پارک نبوداومد کنار.یه دفعه مردکنار راننده وخانمه پیاده شدن واومدن سمت من..مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم:برید عقب.جلونیاید.ولی گوششون بدهکار نبودمرد دست درازکردتا.... https://eitaa.com/joinchat/4141809689C8d8dd13ea7