فردای روز عروسیم با احمد خبر آوردن که راحله خواهر احمد داره طلاق میگیره..چون شوهرش دست بزن پیدا کرده بود. از اون روز به بعد مادرشوهرم هرجا منو میدید ازم رو برمیگردوند و میگفت قدم نحس تو باعث شد زندگی دخترم خراب بشه کارم شده بود گریه و زاری حتی شوهرمم دیگه دوستم نداشت. تا اینکه یک شب با سردرد از خواب بلند شدم دیدم لامپ اتاق مادرشوهرم روشنه کنجکاو رفتم پشت پنجره ی اتاقش تا ببینم چخبره با دیدن احمد که رو به روی زن دعانویس معروف روستا نشسته بود، بی هوا جیغی زدم که زن دعانویس از ترس افتاد روی چوبی که دود میکرد و ..👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1811742879Cd079f4eac9 از اون شب زندگیم بطور عجیبی تغییر کرد برخلاف میل مادرشوهرم، احمد عاشقم شد. 👆