💠 تازه داماد 🔻کم کم آفتاب غروب می کرد، وهب همراه هانیه جلوتر از گله به سمت چادر می آمد با تعجب رو به مادر کرد و گفت: صبح صحرا می رفتیم این چشمه نبود، مادر ظرف آب خنکی به هانیه داد و گفت: کاروانی از این صحرا رد میشد، بزرگشان چوب دستی به سنگ زد و این چشمه جاری شد. وهب با تعجب پرسید: مسیح بود؟ مادر گفت نمی دانم ولی می گفت: نامم حسین بن علی است، اشک روی صورت جوان جاری شد رو به هانیه گفت: او فرستاده خداس، مادر گفت: همین حوالی خیمه زده اند، وهب با خوشحالی گفت: برویم او را از نزدیک ببینیم، به ثعلبیه رسیدند وهب با دیدن امام بی اختیار اشک ازصورتش جاری شده بود، هر سه شهادتین گفتند و مسلمان شدند. 📌مجله دیدار آشنا، شماره 22 , محمد مهدی کریمی نیا 🔸 https://btid.org/fa/koodak 📎 📎 📎 📎 @banketolidat