🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 32
امیر منو رسوند دانشگاه و خودش رفت
منم رفتم سمت اتاق بسیج برادران
چند تقه به در زدم کسی جواب نداد
درو باز کردم دیدم کسی نیست
رفتم داخل روی صندلی نشستم تا هاشمی بیاد
نیم ساعت گذشت و کلافه شده بودم
زیر لب غر میزدم که در اتاق باز شد
یکی از همون پسرایی بود که دیروز دیده بودمش ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد
تعجب کرد با دیدنم از اتاق رفت بیرون به اسم روی در اتاق نگاه کرد
بد بخت فکر کرد اتاق و اشتباهی اومد...
بعد از اینکه مطمئن شد گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟
- منتظر آقای هاشمی هستم ،میشه باهاشون تماس بگیرین بپرسین کی میان ؟
باشه چشم
پسره از اتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت
آقای هاشمی گفتن توی پارکینگ دانشگاه هستن چند دقیقه دیگه تشریف میارن
- خیلی ممنون لطف کردین
پسره در اتاق و بست و اومد روبه روی من نشست و مشغول کارش شد
احساس خفگی بهم دست داده بود بلند شدم در ورودی رو باز گذاشتم و نشستم سر جام
پسره با دیدن اینکارم خندید و چیزی نگفت
چند دقیقه بعد هاشمی وارد شد از جام بلند شدمو سلام کردم هاشمی هم با دیدنم چند لحظه مکث کردو جواب سلاممو داد
بعد به پسره رو به روم گفت...
هاشمی: سعید جان برو از آقای صادقی لیست افرادی که ثبت نام کردن واسه راهیان نور بگیر و بیار...
سعید : باشه چشم
سعید رفت و با رفتنش دوباره در اتاق و بست ،یه پوفی کشیدمو بلند شدم در و باز گذاشتم و نشستم سر جام
هاشمی با دیدن این کارم متعجب نگاهم میکرد
که گفت: بفرمایید کاری داشتین؟
- بابت پیشنهادم اومدم اینجا
هاشمی : بفرمایید گوش میدم
- به نظر من ،بیایم پاکت نامه درست کنیم برای بچه ها
داخل پاکت وصیتنامه شهدا رو بزاریم
روی پاکت قسمت فرستنده اش اسم یک شهید و بنویسیم
اسم گیرنده اش هم اسم افرادی که قراره به این سفر بیان
بزاریم روی صندلی هر کسی
اینجوری هر کسی جایی میشینه که اون نامه اونجا باشه
بعد میتونیم داخل پکیج همون چیزی که شما گفتین به اضافه چفیه و یه قوطی ریز که داخلش دعوت نامه واسه افراده بزاریم
هاشمی چند لحظه سکوت کرد و نگاهم میکرد
یه دفعه با اومدن سعید به خودش اومد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━