🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تسبیح فیروزه ای💗 قسمت سی ونهم عزیز جون: رها مادر - جونم عزیز  عزی جون: رها جان گوشیت زنگ میخوره - چشم الان میام  بدو بدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم ،مامان بود - سلام مامان جون خوبی مامان: سلام رهاجان ،خواب بودی؟ - نه ،رفته بودم تو حیاط نشسته بودم  مامان: آها ،خودت خوبی؟ آقا رضا خوبه ؟ - شکر خوبیم  مامان: رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقا رضا بیاین اینجا - بزارین ، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم،شاید تا دیر وقت سر کار باشه  مامان: باشه ،باز خبر بده بهم - چشم  مامان: فعلن ،میخوام برم بازار ،تو چیزی نمیخوای؟ - خوش بگذره نه مامان جون ،به همه سلام برسون  مامان: تو هم سلام برسون ،خدا حافظ حوصله ام سر رفته بود ،رفتم سمت قفسه کتابها،کتاب شهید مرتضی آوینی رو برداشتم  روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن  بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد  با صدای اذان گوشیم بیدار شدم  واییی خدای من چقدر خوابیدم من شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر... رفتم وضو گرفتم ،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزه ای افتاد ،لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع کردم به خوندن  دو رکعت نماز شکرانه هم خوندم  بعد از خوندن نماز  رفتم سمت ساک لباسام  یه دست لباس بیرون آوردم  رفتم یه دوش گرفتم  برگشتم توی اتاقم  موهامو خشک کردمو گیس کردم  رفتم توی پذیرایی  بوی غذای عزیز جون همه خونه رو پیچیده بود - ببخشید عزیز جون ،کمکتون نکردم  عزیز جون: این چه حرفیه دخترم  صدای زنگ در اومد  چادرمو سرم کردم رفتم دم در دروباز کردم  نرگس بود  نرگس: سلاااام ، عروس تنبل - سلام مدیر بد اخلاق وارد خونه شدیم  نرگس: به به چه بویی میاااد،عزیز جون ،عروس خانم ناهار درست کرده؟ عزیز جون: نرگس جان ،رها رو اذیت نکن  نرگس: چشم عزیز جون  منم یه لبخندی زدم براش نرگس: بخند ،بخند ،فردا تو کانون جواب این خنده اتو میدم - بد جنس ،تلافی نداشتیماااا نرگس: باشه بابا ،تو درست میگی به دلیل اختلال نت دیروز امروز دوپارت اضافه قرار دادم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━