🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت چهل و ششم
تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبود ولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت ، دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی....
مامان:سلام مادر.
خوش اومدی .
_ سلام قوربونت برم. مرسی.
پرنیان _ سلام داداش.
_ سلام خواهری. بابا کجاست؟
مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش
یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق.
لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش.
چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو . بود رو تخت و سرش تو گوشیش بود.
_سلام مجدد بر ابجی خودم.
کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش.
پرنیان_ سلام مجدد بر خواهر خودم.
وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟
_ سوغات...
با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند.
_لهم کردی بچه
پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه.
نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود. بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم....
_اون که وظیفته خواهر
پرنیان_ پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه
_ هست
پرنیان_ نههههههه
_ هست
پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششششقتم داداشی,
پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم .
پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد.
_ خو بچه بذار من برم بعد بخون.
پرنیان_ خب پاشو برو پس
_ روتو برم
پرنیان_ برو داداشی.
متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.
داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم.
_ جونم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام بچه بسیجی. خوبی ؟
_ ار یو اوکی؟
محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟
واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.
_ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه باشه میام.
فعلا یاعلی
محمدجواد: علی یارت کاکو
🍁نویسنده :ح سادات کاظمی🍁
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━