🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
﷽
#از_دانشجویی_تا_طلبگی ۲۹
❇️
روایت بیست و نهم
°•🦋 میخواهم برایتان قصه ای بگویم. این قصه روزهایی که نگرانی و بیم و امید سراسر وجودم را میگرفت که میتوانم کسی باشم که مردم را به سوی امامیکه خود اکنون عاشقش گشته ام فرا بخوانم، به من امید و شور حرکت می بخشید.
°•🦋 روزی در کتاب معادشناسی علامه طهرانی داستان سید جواد کربلایی را خواندم. سید جواد از طلبه هایی بوده که در کربلا درس میخوانده و زندگی میکرده است. او همیشه ایام محرم برای وعظ و تبلیغ به روستاهای دوردست و محروم می رفته و وعظی و منبر و روضه ای و بعد به شهر خود باز می گشته است.
°•🦋 یک بار که مثل همیشه سید جواد برای تبلیغ به روستایی می رود متوجه میشود اکثر اهالی روستا اهل سنت هستند. در روستا با پیرمردی صاف و پاکدل آشنا شده و مشغول صحبت می شود. متوجه میشود که او با وجود صفای باطن و ساده دلی از بچگی محبت خلفا در دلش ریشه دوانده و نمیتواند با او مستقیم وارد بحث شود.
°•🦋 بعد از کمی گفتگو از او میپرسد که شیخ قبیله ی شما کیست؟ پیرمرد می گوید شیخ ما چندین رأس گاو و گوسفند دارد و چندین مهمانسرا و چقدر عشیره و.. سید جواد می گوید عجب شیخ متمکّنی! پیرمرد می پرسد: شیخ شما کیست؟ سید جواد می گوید: شیخ ما کسیست که اگر در شرق عالم باشی و او در غرب عالم و حاجتی از او بخواهی بلافاصله می آید و حاجتت را برآورده می کند. پیرمرد می گوید: شیخ باید اینطور باشد، حالا اسمِ این شیختان چیست؟ سید جواد می گوید: شیخ علی
سید جواد حرف را ادامه نمی دهد و از پیرمرد خداحافظی می کند و می رود. پیش خودش فکر می کند که زمینه ی خوبی چیدم حالا مدتی بعد می آیم و او را مشرف به تشیع می کنم.
°•🦋 او می رود و چند ماه بعد باز می گردد و جویای پیرمرد میشود که اهالی به او می گویند پیرمرد از دنیا رفته است. سید جواد بر سر مزار او می رود و خیلی متأسف و ناراحت که خدایا این پیرمرد آماده شده بود، حیف که اینگونه از دنیا رفت. شب پیرمرد را خواب می بیند که درون دالان بلندی نشسته، در انتهای دالان دربی شیشه ای به سمت باغی بزرگ است. احوال پیرمرد را جویا می شود. او می گوید: پس از مرگ نکیر و منکر به سراغم آمدند و سؤال و جواب شروع شد، من ربّک؟ من نبیّک؟ من إمامک؟ از وحشت و ترس زیاد زبانم بند آمده بود و حتی نامی از خدا نمی توانستم ببرم. در آن لحظات سخت وحشت یاد حرف تو و شیخ علی افتادم و با تمام وجود صدایش کردم.
°•🦋 امیرالمؤمنین بالای سرم حاضر شد و آنها به کناری رفتند و او گفت که من معاند نبوده ام و قرار است عقاید حقه را اینجا به من بیاموزند. بعد از آن من میتوانم وارد آن باغ شوم.
ماهم شیخ غریبی داریم که..
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✍زاهده اینانلو
🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.]
به
#بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e