یکبار تویِ خانه ی بابابزرگ سَرِ مٌتکا دعوایِمان شد، سرِ آن مٌتکایِ گلگلیِ کوچَک که همه ی نوه ها دلشان میخواست روی آن بخوابند، دعوا که بالا گرفت بابابزرگ آمد مٌتکارا گرفت و انداخت بالایِ کمد که دست هیچ کداممان بهِش نرسد، بعد تویِ چشم هامان نگاه کرد و گفت " آدم اگر خوابش بیاید رویِ سنگ هم میخوابد، این چیزها بهانه است" راست میگفت همه یمان آن شب روی متکاهایِ دیگری خوابیدیم و عین خیالِمان هم نبود که متکایِمان گلگلی نیست فقط میخواستیم عذر و بهانه بیاوریم و به خودمان تلقین کنیم که خوابیدن رویِ آن متکا یکجور هایی فرق دارد مثلِ حالا که گاهی بهانه از سرو رویِ زندگیمان بالا میروَد، از دوست داشتن هایی که با هزار اما و اگر همراه است تا کار و زندگی و حالمان که وصل است به حسرتِ داشتن چیزهایی که نداریم و برایَش با دنیا درحالِ جنگیم ... اصلا باید یک عالمه آدم مثلِ بابابزرگ اطرافمان باشند که وقتی بهانه های عجیب و غریب می آوریم بیایَند تویِ چشم هامان نگاه کنند و بگویند " آدم اگر بخواهَد با هرچیزی کنار میایَد، بقیه ی چیزها بهانه است " وَ کنار بیایَد بی بهانه و با تمامِ دِلَش! اصلأ حالا که برای کنارِتو ماندن بهانه میاورم بابابزرگ باید بیایَد دستم را بگیرد، تویِ چشم هام نگاه کند و بگوید " آدم اگر عاشق باشد با بد و خوبَش کنار میاید پس تو عاشق نیستی باباجان عاشق نیستی " ... ‌ ‌ 💧به بانوی آب بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e