اون روز ۵ تا جنازه شسته بودیم روز سختی بود دیگه توان موندن نداشتم مطمئن بودم بیشتر این از بدنم کار بکشم بیهوش میشم، دلم میخواست هرچی زودتر غسالخونه رو ترک میکردم. به خودم گفتم زهرا تو ۵ تا رو شستی دیگه بسه، بقیه رو بزار همکارا بشورن... دوستم بالای سر جسد نشسته بود... فکر میکردم با نگاهش داره التماس میکنه زهرا نرو بمون و تنهام نزار، راستش رو بخواین از دیدن کاشت ناخن و تصور اینکه باید چطور اونا رو از دست جنازه جدا کنم برام سخت بود😞 گفتم ببین خووو کاشت داره من دلم نمیاد در بیارم دلم داره زیر رو میشه گفت کاشت بامن فقط بمون... تمام تنش جای زخم بستر بود به قدری زخم داشت که فضای غسالخونه رو به زور تحمل میکردم، دلم میخاست اون روز فرار میکردم ‌‌...بو تو مغزم بود، حتی به زور صحبت میکردم ، نگاه به خواهرش کردم، داشت یه گوشه گریه میکرد، گفتم اخه این چه کاریه!!!! این مگه بیمار نبوده! ببین تنش رو پر از زخمه.... پس چطور شما براش کاشت انجام دادید!!! گفت برای دلخوشیش! گفتم کدوم دلخوشی! مگه میشه مخالف شرع خدا رفت و بگیم دلخوشی..گناه و لذت آنی شده دلخوشی!! بیا ببین الان ما با چه سختی و کمر بریدگی باید این کاشت رو در بیاریم😭 بخودتون رحم نمی‌کند باشه ولی به ما غساله ها رحم کنید بخدا ما طاقت دیدن این تصاویر رو نداریم، ما دلمون نمیاد اون جسم بی روح و سرد اذیت شه.... یکی از غساله ها گفت نمیخاد ولش کنید همینجور غسلش بدیم، بهش نگاه کردم گفتم نه!! به هیچ عنوان انجامش میدیم ، اینا غافل شدن... ماها که غافل نشدیم ماهااا که چ میدونیم تهش چیه😣 دستشو گرفتم دستم ، شروع کردم به سابوندن ناخن هاش‌... دختر چی به خودت کردی... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽