🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت سی و نهم
✳...روز بعد كمي نان خريدم و غذاي آن روز من همين نان شد.
🔗 پاي درس اساتيد رفتم و توانستم چند استاد خوب پيدا كنم.
💟مشكل ديگر من اين بود كه هنوز به خوبي تسلط به زبان عربي نداشتم. بايد بيشتر تلاش مي كردم تا اين مشكلات را برطرف كنم.
🔵چند روز كار من اين بود كه نان يا بيسكويت مي خوردم و در كلاس هاي
درس حاضر مي شدم.
🔲شب ها را نيز در محوطه ي اطراف حرم مي خوابيدم. حتي يك بار در يكي از كوچه هاي نجف روي زمين خوابيدم!
❇سختي ها و مشقات خيلي به من فشار مي آورد. اما زندگي در كنار مولا بسيار لذت بخش بود.
✴كم كم پول من براي خريد نان هم تمام شد! حتي يك روز كمي نان خشك پيدا كردم و داخل ليوان آب زدم وخوردم.
🔴زندگي بيشتر به من فشار آورد. نمي دانستم چه كنم. تا اينكه يك بار وارد حرم مولاي متقيان شدم و گفتم:
🔗آقا جان من براي تكميل دين خودم به محضر شما آمدم، اميدوارم لياقت زندگي در كنار شما را داشته باشم.
⭕انشاءالله آن طور كه خودتان مي دانيد
مشكل من نيز برطرف شود.
🔶مدتي نگذشت كه با لطف خدا يكي از مسئولان سپاه بدر را، كه از متوليان يک مؤسسه ي اسلامي در نجف بود، ديدم.
🌟ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان تهران بودم خيلي به من لطف كرد. بعد هم يك منزل مسكوني بزرگ و قديمي در اختيار من قرار داد.
🔷شرايط يكباره براي من آسان شد. بعد همبه عنوان طلبه در حوزه ي نجف پذيرفته شدم.
🔳همه ي اينها چيزي نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين (ع)
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_سی_و_نهم
۳۹