🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و هفتم ✋همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار می‌دادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم: ❓چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر می‌کنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم! 🌊 از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خنده‌ای شیرین باز شد و با کلامی شیرین‌تر ستایشم کرد: 💖 قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی! 🏻 سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: - ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اونوقت می‌خوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره! 🏻سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته‌ای که امروز به خانه‌ام پناه آورده بود، تمنا کردم: - مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه... 👌🏻و شاید نمی‌خواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: 🏻نه! 🏻و در برابر نگاه معصومم با لحنی ملایم‌تر ادامه داد: ☝من می‌دونم دلت سوخته و می‌خوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمی‌بخشم! مگه یادت نیس اونروز دکتر چقدر تأکید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه اصرار نکنی! 💓 ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از اینهمه قاطعیتش تهِ دلم لرزید و با دلخوری سؤال کردم: ⁉ پس نمی‌خوای امشب دل امام جواد (علیه‌السلام) رو شاد کنی؟ 👌🏻بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود، ولی حرفش، حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد: 🏻الهه جان! همون امام جواد (علیه‌السلام) هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش، بعد به فکر مردم باش! این چه ایثاریه که من به خاطرش، جون زن و بچه‌ام رو به خطر بندازم؟ 💓 از اینکه نمی‌توانستم متقاعدش کنم، کاسه سرم از درد سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم. 🚪دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی می‌کرد که سرِ پا ایستادم. 🏻با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم: - بهم گفت به جان جواد الائمه (علیه‌السلام) در حق دخترش خواهری کنم! 👁 و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدم‌های کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم. ✋دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پُر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس می‌کردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: 🏻یعنی تو به خاطر امام جواد (علیه‌السلام) قبول کردی که از این خونه بری؟ 🚪در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیه‌اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه می‌گذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: 🏻من مثل شماها به امام جواد (علیه‌السلام) اعتقاد ندارم، یعنی فقط می‌دونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اولیای خداست، ولی نمی‌تونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (علیه‌السلام) قسم داد، دهنم بسته شد. 🏻 و نمی‌دانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی می‌کنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: 👁 دهن منم بسته شد!