🕠 📚
#داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و چهل و دوم
🛌 هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم:
🏻 مجید... مجید زنده اس؟
🛌 که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم:
👨🏻الهه...
🛌 سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم:
⁉ از مجید خبر داری؟! پیداش کردی؟! زنده اس؟!
👨🏻 از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد:
- آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.
🛌 و من باور نمیکردم که با گریهای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم:
⁉ حالش خوبه؟!
👨🏻و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
- آره... سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد:
👨🏻 فقط دست و پهلوش زخمی شده... و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست.
🏻برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتیاش بودم که از عبدالله پرسیدم:
⁉ باهاش حرف زدی؟! و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم:
⁉ میدونه من اینجوری شدم؟
👨🏻 سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد:
- من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.. "که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم:
⁉ چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟
👨🏻 دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد:
- گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!
💓 و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:
👨🏻 نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده!!
💓 از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتیاش را باور نمیکردم که باز گریه امانم را بُرید:
⁉ راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!
👨🏻 با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد:
- باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس... و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد:
☝🏻یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!
👁 بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:
👨🏻 میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش «یاعلی! یاعلی!» میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره...