🔸در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
🔹روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند:
عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
🔸روستا زاده پیر در جواب گفت:
از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟
🔹و همسایه ها با تعجب گفتند؟
خب معلومه که این از بد شانسی است.
🔸 هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.
🔹این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
🔸پیرمرد بار دیگر گفت:
از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
🔹فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست.
🔸 همسایه ها بار دیگر آمدند:
عجب شانس بدی...
🔹کشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
🔸چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند:
خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد بی خرد !!!
🔸 چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
🔹همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند:
عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد
🔸و کشاورز پیر گفت:
از کجا می دانید که ....؟
👈👈همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است!
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
@banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄