#ساره
#قسمت_بیست_و_نهم
حالا یک سال معصومه از درس عقب مانده بود و بچه های هم سنّ و سال او یک سال جلوتر بودند؛ اما من خوشحال بودم که می رفتم مدرسه.
اما حرف ها و نگرانی بابا درست بود.
گاهی بعضی از شیطنت های بین دخترهای مدرسه با معلم های مرد مدرسه تمامی نداشت و از پچ پچ کردن ها و نامه دادن ها و عشوه ریختن هایشان می شد خیلی چیز ها را فهمید.
مدیر ما خانم فروردین بود.
وقتی مرا می دید، انگار تمام حرف های نزده اش یادش می آمد.
شروع می کرد به پدر توهین کردن: این چه پدری هست؟ چه عقب مونده! یعنی چه؟ دختر این قدر درسش خوب، نمی ذاره بره مدرسه، چرا؟ برای این که مرد داره.
جلوی خودم به پدرم فحش می داد.
وضعیت مدرسه را که می دیدم، به بابا حق می دادم؛ اما از درس خواندن هم خوشحال بودم. از طرفی نگران معصومه هم بودم.
در همین فاصله که من وارد راهنمایی می شدم، بابا بالاخره با قرض و پول کمی که جمع کرده بود، ماشینش را عوض کرد و یک ماشین باری مزدا خرید.
من هر جمعه عین پسرها ماشین بابا را می شستم و مثل یک پسر برای او کار می کردم.
بابا را همیشه دوست داشتم.
هنوز مغازه را داشت، دمپایی و چیزی اگر می خواست، برایش می بردم.
اگر وسیله ای، گوشتی، میوه ای می خرید، می رفتم و از مغازه می آوردم.
می رفتم نانوایی و نان می خریدم.