#ساره
#قسمت_سی_و_سوم(فصل سوم)
مثل هرسال صفر دوباره آمد و شهادت امام رضا(ع) فرا رسید.
عید سال 56 بود که رفتیم مشهد؛ اما این بار حال وهوای حرم کاملا فرق داشت؛ اصلا مثل سال های قبل نبود.
ماشین های نظامی رفت و آمد می کردند و برای اولین بار، تانک هایی را که صدای مهیبشان قلب آدم را می لرزاند، دیدم.
-بابا این ها چیه؟
-این ماشین ها را شاه آورد که مردم تظاهرات نکنند.
با مادر و کب ننه و بقیه راه افتادیم و رفتیم حرم. غروب، بعد از نماز مغرب و عشا، کل برق های حرم مام رضا(ع) ناگهان خاموش شد.
آن قدر سروصدا و هیاهو به پا شد که بابا احساس خطر کرد و گفت: بیایید بریم خانه.
وقتی از حرم آمدیم بیرون، دیدم یک پارچه بزرگ مقابل در حرم آویزان کرده اند که روی آن نوشته: الله اکبر خمینی رهبر.
همه آن را خواندیم، حتی کب ننه با آن چشم های کم سویش.
بابا که پارچه نوشته شده و رفت و آمد سربازها را دید، گفت: عجله کنید، زودتر، زودتر بریم.
رسیدیم خانه. صاحب خانه که ما را جلوی در دید، به بابا گفت: من بدم نمی آد شما کرایه بدید، ولی یک زمزمه هایی است.
امنیت ندارید. این جا شلوغ بشه، براتون دردسر درست می شه.
همان زیارت کوتاه حرم امام رضا(ع) نصیبمان شد و همان شب بابا گفت وسایلتان را جمع کنید تا برگردیم.
سال تحصیلی آن سال طی شد و خرداد امتحاناتمان را دادیم.
شهریور ماه همه چیز تغییر کرده بود. بابا هربار که می آمد خانه، خبر جدید می آورد.