#ساره
#قسمت_پنجاه_و_نهم
ما در دبیرستان شنیدیم که همسر معاون دبیرستانمان شهید شد؛ کسی که تازه ازدواج کرده و حالا همسرش نیست.
مگر چند سال زندگی مشترک داشتند؟
معاون دیروز ما، امروز نام همسر شهید را به یدک می کشد و بدن شوهرش را دارند روی دست ها تشییع می کنند.
غمی بود که نمی دانستیم کجای دلمان جا بدهیم.
خانم نیاطبری باردار است؛ حتی شوهرش خبر نداشت که دارد پدر می شود.
حالا این گروه های ملیشیا که در مدرسه بال و پر گرفته بودند، خانم نیاطبری را دشمن خودشان می دانستند.
ما بچه ها هم تا او وارد حیاط مدرسه می شد، دورش حلقه می زدیم تا حداقل سپر بلای او و کودک در شکمش شویم.
خانم نیاطبری رفت تهران، خانه پدرشوهرش تا بچه اش را همان جا به دنیا بیاورد.
سال سوم دبیرستان با همین کیفیت تمام شد.
گرچه نمره های عالی نگرفته بودم، اما از خودم راضی بودم. با آن جو و فضایی که به وجود آمده بود، در تصمیمات خودم ثابت تر بودم.
دوستان زیادی داشتم و از بین این ها برای خودم یکی دوتا دوست صمیمی خوب انتخاب کردم که تا امروز هنوز با آن ها صمیمی ام و هیچ وقت از انتخاب آن ها به عنوان دوست پشیمان نشدم، چون می دیدم مذهبی ترند، مثل خودم به چادر اهمیت می دهند، وقت نماز در نمازخانه دبیرستان هستند و رفتارهایشان مذهبی است.
دو نفر بودند؛ یکی حمیده نوروزی و دیگری عفت نجفی.
هر دو برادرهای بزرگ تر از خودشان داشتند و عضو سپاه بودند و از طریق آن ها خیلی از خبرهای روز به من می رسید؛ خبرهایی که دیگران نداشتند. خیلی هیجان انگیز بود.