#ساره
#قسمت_نود_و_دوم
حیاط خیلی بزرگ خانه علی آقا جای خوبی برای قدم زدن بود.
چاه داشتند، حوض داشتند و چند تا درخت و باغچه ای. به هر کدامشان سرک کشیدیم و نگاه کردیم.
غروب که شد، همه ی خانواده اش آمدند. همه با خوشحالی و خوش رویی به من خوش آمد گفتند.
شام را با هم خوردیم. بعد من گفتم: من باید برگردم.
علی آقا مانده بود چه بگوید.
الان؟ ما در روستاییم، کجا ماشین پیدا کنم تو رو بفرستم؟
-بابا نمی دونه، اجازه نمی ده.
تلفن هم نداشتند به خانه زنگ بزنم.
-علی آقا! من به دخترعموم رباب گفتم، بگو من غروب برمی گردم.
-نمی شه به خدا. ماشین نیست. موقعیت من رو هم در نظر بگیر؛ نمی تونم شب تنها این راه را برم و برگردم. خطر داره.
خودت می دونی که منتظرند ما رو تنها گیر بیارند و ترور کنند.
به کلتش که گوشه اتاق بود، نگاه انداختم و به او حق دادم.
چاره ای نداشتم؛ مجبور به ماندن شدم. برای اولین بار، بیرون از خانه می ماندم.
علی آقا کمی صحبت کرد و خوابید. من تا صبح در اتاق راه رفتم و نگران که فردا چه جوابی بدهم.
صبح زود علی آقا می خواست برود سر کار، گفت: شما خودت برو، من باید برم سر کار. باید سر ساعت هفت کارت بزنم.
-اصلا حرفش را نزن؛ باید مرا برسانی خونه. من دیشب نرفتم خونه، اصلا نمی دونم اوضاع چطوره. من تنها نمی رم. باید بیای.