بالاخره ماشین گرفتیم و آمدیم امیرکلا پیاده شدیم. همین که در زدم، مامان در را باز کرد. همین که خواست بگوید کجا بودی؟، با اشاره به مامان فهماندم علی آقا پشت سرم است و حرفی نزند. مامان هم سریع شکل صورتش تغییر کرد و گفت: بفرمایید. خوش آمدید. من هم پیش خودم گفتم: آخیش! راحت شدم، این مرحله را گذراندم. علی آقا همین که مرا سپرد دست مادرم، با عجله برگشت. مادر کمی دعوایم کرد که پدرت کلی حرف زد و تو چرا ماندی. من هم برایش توضیح دادم که ماشین نبود، علی آقا هم پاسدار است و نمی شد نصف شبی برگردیم و منافقین به دنبال ترور امثال علی آقا هستند. این جریان گذشت. یکشنبه تمام شد؛ با حضور علی آقا و من در خانه شان، اما دوشنبه و سه شنبه خبری از علی آقا نشد. چهارشنبه صبح علی آقا زنگ زد. -زنگ زدم حالت رو بپرسم. -نمیای؟ -نه، مأموریت دارم. کار زیاد داریم، نمی تونم بیام. توضیح داده بود که گاهی مأموریت های فوری دارند. کمی صدایش گرفته بود، نه نظرم رسید باید ناراحت باشد. -چیزی شده؟! -نه! خودت خوبی؟ بعد ها فهمیدم که فردای جشنمان آیت الله روحانی رفته بود پیش فرمانده سپاه و گفته بود: دیگر این پسر، آقای خداداد را نگذارید محافظم باشد. تازه ازدواج کرده، بهترین زمان زندگی شان است. چرا باید وقتش برای حفاظت از جان من تلف بشود. من فردا جواب خدا را چه بدهم. جواب آن دختر جوان را که با هزار آرزو آمده خانه بخت چه بدهم؟