دلتنگی نداشت، چون از همان روزهای اول، تکلیفم هنگام نبودن علی آقا مشخص شده بود. خانه پدری علی آقا هم نمی شد رفت، چون دور بود. علی آقا هم سفارش می کرد تنها نباشم، یا تنها این طرف و آن طرف نروم، چون ترور ها ادامه داشت. اواخر دی ماه سال شصت بود. زندگی یک روال معمولی داشت و اگر اوقاتی با هم نبودیم، به خاطر شرایط کاری علی آقا بود. حدود یک ماهی گذشته بود. یک روز دیدم آمد خانه. سریع ساکش را برداشت و وسیله هایش را جمع کرد. گفتم: چی شده؟ -هیچی! گرائیلی رو شهید کردن تو جنگل آمل. زدم توی صورتم، ادامه داد: آماده باش خوردیم، چند روزی نیستم. می دانستم باید چه کار کنم. دوباره باید می رفتم خانه بابا. در این مدت خبرهای تلخ از آمل می رسید؛ درگیری های منافقین، کشتن عروس و داماد، شهید کردن چند روحانی در جاده هراز، مازندران را کاملا ناامن کرده بود. -الان داری می ری آمل؟ -نه؛ آماده باشیم، تو سپاه باید بمونیم تا ببینیم دستور چیه. رفتم خانه مامان. تا صبح اضطراب و نگرانی داشتم و برای خلاصی از آن به ذکر، زیارت عاشورا و دعا پناه بردم. صبح تماس گرفت. -ما داریم می ریم آمل. منافقین آمل را گرفتند. رفت. سه روز از او خبر نداشتم؛ اما مدام با بچه های سپاه بابل در ارتباط بودم. از همه ی شهرهای استان وارد آمل شدند و وضعیت شهر را سروسامان دادند و کمونیست ها را بیرون انداختند و برگشتند. تا سه چهار روز بعد از جریان آمل، در حالت آماده باش بودند.