برادر بزرگ علی آقا، یارعلی، خیلی هوای مرا داشت؛ سر می زد و اگر خانواده شان دور هم بودند با یک وانت پیکان سپاه که راننده اش بود، مرا می برد به مهمانی و برم برمی گرداند خانه پدری. من عروس دوم خانواده بودم. برادر بزرگ شوهرم با دخترعمویش ازدواج کرده بود و همه عروس اول را دخترعمو صدا می زدند. من چون غریبه بودم، زن داداش صدایم می زدند و احترام ویژه ای برایم قائل بودند و همیشه مواظبم بودند. یک روز در خانه را زدند. یکی از هم رزم هایش بود. بعد از بیست و پنج روز یک نامه داده بود؛ یک صفحه و نصف که اینجوری شروع شده بود: خدمت همسر مهربانم سلام علیکم... سریع نامه را باز کردم و این شروع مرا به شوق آورد. از خودش گفته بود که معاون تیپ بیت المقدس شده است. نوشته بود: جایم خوب است و مدام برایت دعا می کنم. سری به خانه بزن و مواظب خانه مان باش. یک جا نمان تا حال و هوایی هم عوض کرده باشی. نمی دانم نامه را چطور تمام کردم. دوباره نامه را خواندم. به هر که رسیدم؛ از مادر و پدر و دوست و خواهر و برادرها، خبر رسیدن اولین نامه اش را دادم. سریع ماشین گرفتم و رفتم میدان کارگر بابل، ماشین های خطی روستای هتکه پشت را سوار شدم و خودم را رساندم خانه مادرشوهرم و خبر رسیدن نامه علی آقا را دادم. آنها هم خیلی خوشحال شدند. شب را پیششان ماندم و صبح برگشتم خانه، چون باید می رفتم مدرسه.