جاده های روستایی مازندران همیشه قشنگ اند؛ اما هوا تاریک شده بود و چراغ های پیکان قدیمی مان نور زردش را روی جاده ای که هنوز آسفالت نشده و خاکی بود، می ریخت. گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود، خیلی. درد و دلش باز شد. من ساکت بودم و به روبرو نگاه می کردم. گفت و گفت و بعد انگار دلش می خواست همان حرف ها و دلتنگی ها را من بگویم، گفت: خوب تو هم یه چیزی بگو. همیشه این خجالت با من بود. حرف هایی که علی آقا عاشقانه می زد را نمی توانستم بگویم. گفتم: خب تو داری می گی دیگه. باز علی آقا گفت؛ اما من نمی توانستم بگویم. احساس می کردم آنقدر بزرگ است که من همه چیز را نمی توانم به او بگویم. او خیلی راحت حرف هایش را به من می زد، ولی من نمی توانستم. گاهی در بین حرف هایش جوابی می دادم یا چیزی می گفتم. حس می کردم سبک است و نباید چیزی بگویم. او خیلی خاکی بود و گویا دلش می خواست خودش را برای من بیندازد زمین. شکل محبت کردنش اینطور بود؛ اما همین کارهایش به من می فهماند او خیلی بزرگ است و من باید برایش احترام قائل شوم.