پدرشوهرم ایستاده بود. دست و پاهایش می لرزید، انگار شوکه شده بود. می گفت: ندومِ چکار هکنم؟! الان مِن چکار تومُه هَکنم؟ چی بیّه؟ ؛ نمی دونم چه کار کنم؟! الان من چه کار می تونم بکنم؟ چی شده؟ برادر کوچک شوهرم سریع راه افتاد و رفت پیش برادر بزرگ تر علی آقا خبر داد و او هم آن وقت شب تند تند لباس هایش را پوشید و آمد. او که آمد، قضیه را دقیق تر پرسید و من هم گفتم: والله از سپاه زنگ زدند، فقط گفتند زخمی شده و یک شماره تلفن دادند. -خب بریم سپاه، حداقل از اونجا خبر بگیریم. من از جا بلند شدم. مادرشوهرم گفت: اِس هکنین مِن بیِم؛ بایستید من بیام. هرچه کردیم قبول نکرد و با ما آمد. رسیدیم به سپاه. رفتیم اتاق تعاون سپاه که همه اخبار شهدا و جانبازان را داشتند. کشیک شب یکی از پاسدارها بود که ما را می شناخت، گفت: خانم ها شما تشریف بیارید این اتاق. ما را از پدر و برادرشوهرم جدا کردند. من بیشتر شک کردم. کم و بیش حرف هایشان را می شنیدم. شروع کردند به تلفن زدن. بالاخره بعد از یک ساعت، تلفن بیمارستان جواب داد. پرستار گفت: نمی دونم. من مریضتون را نمی شناسم. مسئول شب تعاون سپاه با پرستار صحبت می کرد. با التماس از پرستار خواست برود و خبری بگیرد تا خیال خانواده مجروح راحت شود. پرستار بعد از مدتی آمد پشت تلفن و گفت: آقای خداداد نیستند. اسمشان اینجاست، ولی خودشان نیستند.