#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
یکی دو ساعت ماندیم تا هوا خنک تر شود و دوباره راه بیفتیم. راه افتادیم و حوالی غروب به اندیمشک رسیدیم. تمام این راه، علاوه بر سختی اش، به رفت و آمد علی آقا فکر می کردم.
چه قدر سخت بود مدام آمدن و رفتن رزمنده ها؛ از آن طرف ایران می آمدند این طرف ایران که نگذارند عراقی ها یک وجب از خاک ما را بگیرند.
از روی پل اندیمشک رد شدیم. در بین راه در مورد همه جاهایی که قبلا چیزهایی شنیده بودم؛ برادرشوهرم توضیح داد.
ساعت ده و نیم شب به اهواز رسیدیم، اما هرچه می رفتیم به پایگاه شهید بهشتی نمی رسیدیم؛ یک جایی بیرون شهر بود و دورتادورش صحرای برهوت.
ناگهان از دور دیدم که روی آسمان یک شعله آتش زبانه می کشد. خیلی تعجب کردم، گفتم: داداش! این چیه؟!
-لوله گازه که داره آتیش بالا می زنه. نمی تونیم این گاز رو مهار کنیم. همین طور داره هدر می ره.
خیلی دلم سوخت. ما در صف می ایستادیم و با چه دردسری کپسول گاز می گرفتیم و حالا این همه گاز داشت هدر می رفت.
نشانی پایگاه را برادرشوهرم نداشت؛ پرسان پرسان نشانی پایگاه شهید بهشتی را پیدا کردیم. دژبانی دم در گفت: نه آقا این جا نیست. این جا که زن و بچه راه نمی دهند.
-ای خدا! ما چه کار کنیم؟ بچه هلاک شد از گرما.
برادرشوهرم شروع کرد به توضیح دادن و دژبانی هم همکاری کرد. علی آقا را می شناخت و گفت: اجازه بدید پیگیر بشم.
این پیگیری و تماس یک ساعت طول کشید. فاطمه روی دستم خوابیده بود و من چشمم به در پایگاه که علی آقا بیاید.