می گفتم: برو، باهام حرف نزن، باهات قهرم. -خانم! سه روز بیش تر قهر بمونی نماز و روزه ات باطله ها! من هم مگر کم می آوردم! می گفتم: دوتا آدم که تو یک خونه با هم زندگی می کنند، قهر نیستند. فقط من باهات حرف نمی زنم. قهر نیستم، ولی حرف نمی زنم. حالا مگر ول می کرد. هرجا می رفتم پشت سرم می آمد، کنارم می ایستاد، از نزدیک توی صورتم نگاه می کرد تا مرا بخنداند. علی آقا اگر می توانست شب ها به خانه بیاید، ساعت دوازده یا یک بود. در این ساعت من بچه را خوابانده بودم و خودم هنوز شام نخورده بودم؛ منتظر بودم بیاید. صبح وقتی می رفت و می گفت: شب می آیم. شام خانه هستم، ولی بعضی وقت ها فردا شبش می آمد. از دستش عصبانی می شدم. وقتی می آمد و در خانه را باز می کرد، به زور جواب سلامش را می دادم. خانواده هایمان دلواپس مان بودند. مادرم بیش تر از همه نگران بود. فاطمه را کنار خودم تروخشک کرده بود. هر بار که زنگ می زد، می گفت: خب بیاین، ما دلمون برای بچه یک ذره شده. فاطمه ام خیلی شیرین زبان بود؛ برایشان شعر می خواند و شیرین زبانی می کرد. وقتی من و فاطمه آن جا نبودیم، گویا یک چیزی گم کرده بودند. ما گم شده شان بودیم که دلشان می خواست زودتر برگردیم خانه.