یک وقت خبر می آمد که همسر دوست صمیمی ام شهید شد. در این موقع غم عالم و آدم روی سرم خراب می شد و اصلا دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. وقتی علی آقا می آمد، خودم را به کار خانه مشغول می کردم. -چی شده؟ -فلانی شهید شده. -خب خوش به حالش؛ یعنی چه این طورغم باد گرفتی؟ بخند، شاد باش. همینه بابا. پس من چی کار کنم؟ من دوستم روی پاهام شهید می شه. اگر با اون حال بیام خونه تو فرار می کنی. وقتی می خوام بیام، خودم رو تروتمیز می کنم، روحیه ام را عوض می کنم. تو هم باید همین طور باشی. خودت را باید کنترل کنی. این شهادت ها و رفتن ها برای همه ی ما هست. دیگر اواخر تیرماه شصت و سه وضعیت بارداری ام کامل به چشم می آمد. تصمیم گرفتیم برگردیم. آقای سجودی و خانواده اش هم می خواستند بیایند بابل تا با خانواده شان یک دیداری تازه کنند. دوتا ماشین راه افتادیم. من خوب خودم را بسته بودم که برای نوزاد در شکمم، با آن دست اندازهای جاده، مشکلی پیش نیاید. علی آقا هم در رانندگی خیلی مراعات کرد و آرام آرام خودمان را رساندیم به بابل. رفتم خانه مستأجری خودمان، چون یخچال و وسایل مورد نیاز زندگی را این جا داشتیم. حالا من دوتا خانه داشتم؛ یک خانه که همراه با آن سختی های جنگ بود و دیگری خانه ای که این جا بود و امنیت کامل را در آن حس می کردم. بعد از یک مدت طولانی، توانستیم خانواده هایمان را ببینیم.