همیشه عطر زده بود. گاهی به شوخی اذیتش می کردم و می گفتم: مگه مرد این قدر به خودش عطر می زنه؟ زن ها این قدر عطر و ادکلن استفاده نمی کنند. شروع می کرد به روایت و حدیث خواندن که مؤمن باید تمیز باشد. رسول الله گفته... . هر کس زیارت یا سفر مکه می رفت و می پرسید: چی برات بیارم؟ می گفت: برام یک عطر مخصوص بیارید. من هم همیشه سعی می کردم خانه تمیز باشد و باب طبع علی آقا باشد؛ گرچه هیچ وقت ابراز نمی کرد و سخت نمی گرفت و یا عیب و ایرادی از بابت کثیفی و تمیزی خانه نداشت. خانه ی ما به شکلی نانوایی خانه های پایگاه شهید بهشتی بود. منزل ما پشت ساختمان نگهبانی بود. دوتا فرغون نان می آوردند و می گذاشتند جلوی خانه ی ما. هر روز کارم این بود که یک سفره پارچه ای بزرگ پهن می کردم و یک پارچه بزرگ دیگر می گذاشتم روی نان ها که خشک نشود. خانواده ها می آمدند خانه ی ما و هر تعداد نانی که نیاز داشتند، می بردند. تا چند ماه کارم همین بود. یک سرباز می آمد در می زد، نان را می گذاشت و می رفت. من هر روز همه را می دیدم، به خصوص پسر خانم صحرایی، جواد را که حدود نه سال داشت. هر روز می آمد و نان می برد. این پسر مدام در حال جست و خیز بود. من کمتر پیش خانم صحرایی می رفتم، چون فکر می کردم یک بلایی سر فاطمه ام می آورد. چون یک بار میثم سجودی، پسر خانم سجودی بلا سر فاطمه آورده بود. چون خانم سجودی کم داخل حیاط می آمد، من می رفتم و از دور مواظب آن ها بودم یا کنارشان می ایستادم. یک روز جواد، عباس، میثم، احمد و فاطمه ی من بازی می کردند. یک لحظه رویم را برگرداندم، دیدم صدای جیغ فاطمه درآمد. میثم یک سنگ را پرت کرد و زد به دست فاطمه؛ بچه از درد کبود شد و هق هق کنان دوید طرفم و نفسش از گریه بالا نیامد. همین که رسیدم به فاطمه، دستش را گذاشتم توی دهانم. شروع کردم به اشک ریختن. یک هفته بعد ناخن فاطمه سیاه شد و افتاد.