همه فرماندهان هر چند وقت برای تنوع هم که شده، خانواده هایشان را به مرخصی می بردند. با همان حالت و فشارهای دوره بارداری، چند باری برگشتیم بابل و با خانواده دیدار کردیم. یک بار زمستان بود و جاده هراز را بسته بودند. رادیو ماشین خاموش بود و ما از این قضیه بی خبر بودیم. برف شدیدی می آمد. با تعجب می دیدیم هیچ ماشینی رفت و آمد نمی کند. قسمتی از راه که لغزنده بود، علی آقا یک ترمز ناگهانی زد. ماشین چندین بار دور خودش چرخید و درست لب پرتگاه ایستاد. در بین این چرخیدن های ماشین، علی آقا حضرت ابالفضل (ع) را صدا زد. هر دومان شوکه شده بودیم. علی آقا فرمان ماشین را محکم گرفته بود. ماشین خاموش شده بود و نمی دانست اگر استارت ماشین را بزند، چه اتفاقی می افتد. به من نگاه کرد و گفت: تو خوبی؟! سر جنباندم. هر سه خوب بودیم؛ به علاوه بچه هفت ماهه ای که باردار بودم. آرام در ماشین را باز کرد. محکم پاهایش را به زمین کوبید و نگاهی به جلو انداخت. دید ماشین با پرتگاه فاصله ای ندارد. آرام ماشین را روشن کرد و آمد عقب. کمی از راه را که آمدیم، پلیس راه جلویمان را گرفت. -آقا! جاده بسته است. شما با زن و بچه این جا چه کار می کنی؟! مگه ماشینتون رادیو نداره؟! -چرا داره. من از اهواز دارم برمی گردم. متأسفانه رادیو روشن نکردم. -برادر با زنجیر چرخ برو. -ندارم. - بیش تر از بیست تا سرعت نرو، خیلی خطرناکه. تمام جاده هراز را آرام آرام با بیست کیلومتر برگشتیم تا وارد جاده آمل شدیم.