آقا سید عباس، علی آقا را می شناخت. اخلاق رزمنده ها این بود که اگر نسبت فامیلی با فرمانده شان داشتند، کمتر به همدیگر می گفتند. گفت: رفتم و دیدم آقای خداداد داخل ماشین نشسته و دارد می رود. شیشه ماشین هم بالا بود. چند تقه زدم به شیشه ماشین؛ شیشه را کشید پایین. -سلام علیکم. -علیکم السلام، بفرمایید. -من سید عباس قلی زاده هستم، از فامیل های دور خانمتون. راستش را بخواهید تماس گرفتم منزل مادرخانمتون، خدا به شما یک پسر داده. گفتم با خبرتون کنم. علی آقا سه بار تکرار کرده: الحمدالله رب العالمین، الحمدالله رب العالمین، الحمدالله رب العالمین. و بعد به آقای قلی زاده گفته: من که دارم می رم خط، مژدگانی طلبتون. ممنون. علی آقا می گفت: من مشغول آماده کردن ماشین خودم بودم. با خودم می گفتم یعنی چی؟ من که دو روز پیش به ساره زنگ زدم، حالش خوب بود و چیزی نگفت. آقای چناری از دوستانش بعد ها می گفت: علی آقا رو تو حیاط پایگاه دیدم. خیلی شاد به نظر می رسید. حال و احوال پرسیدیم و گفتم: علی کجا؟! -می خوام برم مرخصی! -الان؟! الان واسه چی می خوای بری مرخصی؟!