#ساره
#قسمت_دویست_و_سی_و_یکم
بعد از این حرف من مرخصی اش را طولانی کرد تا خانه را تمام کند. بیش تر از 45 روز ماندگار شد. فقط کارش رفتن سر ساختمان و انجام دادن کارهای خانه بود.
با قرض و وام خانه را تمام کرد. به جز حیاط خانه که شن بود و سقف آشپزخانه که آجری بود و اُستادکار، وقت نداشت، وگرنه همان مقدار را هم نمی گذاشت بماند.
حسین بیست و شش فروردین به دنیا آمد. اواخر اردیبهشت خانه آمده شد. اسباب کشی کردیم و رفتیم خانه خودمان. یک خانه نُقلی قشنگ نوساز، با دو اتاق خواب، آشپزخانه، حمام و دستشویی و یک تراس که یک متر و نیم طولش بود؛ کوچک بود و جای خوبی برای نشستن و نگاه کردن به حیاط شنی خانه داشت.
همه ی کارهای خانه را خودش انجام داد. آجر به آجر، پا به پای کارگرها کمک کرده بود. وقتی اسباب کشی می کردیم، برایش خیلی جذاب و لذت بخش بود.
وقتی همه وسایل را آوردیم، یک گوشه ای نشست و گفت: ساره! دیگه خیالم جمع شد.
-بابت چی؟
-دیگه زحمت بنیاد شهید زیاد نمی شه.
یک لحظه حس کردم درد پیچید توی سرم. خیلی ناراحت شدم و گفتم: تو باید اولین روز که اومدیم تو خونه خودمون یک چنین حرفی بزنی؟ پاهای بلندش را دراز کرده بود. راحتی خیال را می شد در تمام وجود علی آقا دید.