رفت، حسین و فاطمه را بغل کرد، بوسشان کرد و گفت: بابا! من فکر کردم یکی مُرده که تو این طور گریه می کنی! مگر خودم را، اعصابم را، فکر هایم را می توانستم جمع و جور کنم! -من اصلا نمی خوام. من اصلا می خوام بمیرم. من زندگی رو نمی خوام. من اصلا خودم رو می کشم. شروع کرد به آرامی صحبت کردن؛ ساره! این چه حرفیه می زنی؟! جلوی بچه ها خودت را کنترل کن. ما که بچه نمی خواستیم. من حالا چه کار کنم؟ خیلی ها دلشون بچه می خواد، برای خیلی ها پیش میاد. باید خودم را کنترل می کردم، ولی نمی توانستم، گفتم: من اصلا بعدازظهر می رم دکتر بچه را... . صدای گریه هایم بلند شده بود، گفت: بابا آروم باش. گریه نکن. همسایه ها می شنوند، می گن چی شده؟ چرا گریه می کنه؟ جلو فاطمه این طوری نکن. با یک صبر و محبت خاصی این حرف ها را می زد. مردهای آن زمان از این نوع رفتارها نداشتند، ولی او داشت. انگار داشت یادم می داد. سفره ناهار را با ناراحتی انداختم و غذا را کشیدم، گفتم: غروب می مونی خونه. من می رم پیش خانم دکتر حمیدزاده. من این بچه را نمی خوام. باز با همان لحن آرام و مطمئن حرف زد تا آرام ترم کند. من با دو بچه خانه نشین شده بودم، حالا با سه بچه باید خدا به دادم می رسید. -تو که نیستی! تو که بچه بزرگ نمی کنی! تو، تو، تو... . -من هم نمی خواستم، شده دیگه... . -آره، همین فقط، شده دیگه.