رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── استاد فورا داد زد: -مگه طويله ست اینجا بدون در زدن میای تو؟ اونقدر استرس داشتم. اونقدر حالم بد بود. اونقدر دلم می‌خواست گریه کنم که به شلوارش چنگ زدم و پیشونیم رو به کشاله ی رانش چسبوندم. من تحمل اون وضعیت رو نداشتم. همون لحظه صدای نگران پولاد به گوشم رسید که گفت: -ببخشید رئیس...اصلا حواسم نبود شنیدم خانوم ستوده حالش خوب نیست اومدم اگه کمکی... وقتی استاد دستش رو روی سرم گذاشت انگار آب روی آتیش بود. آروم شده بودم‌. دیگه نگران نبودم و میدونستم یکی حواسش بهم هست. استاد بی حوصله گفت: -حالش خوبه میتونی بری -اما...آخه -اما و اخه نداره گفتم میتونی بری و بعد سر منشی که داشت داخل میومد داد زد: -تا اجازه ندادم کسی داخل نمیاد ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──