🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_143
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
با تعجب ابروهایم را بالا انداختم. تا این جا آمده بودیم و بعد می گفت نمی توانم.
-چرا؟
-بیرون سرده، دلم نمیاد از گرمای ماشین دل بکنم.
امان از این دختر که بچه بازی هایش هم شیرین بود هم پر از دردسر.
-پاشو بریم داخل درمانگاه گرمه.
-امیرپاشا... لطفا.
چشم هایم را گرد کردم. به گمانم این مریضی ذهنش را بچه تر کرده بود. من که چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم... خب تا به حال این رفتار ها را یا ندیده بودم یا توجهی نکرده بودم، من اصلا برخورد با این دختر ها را بلد نبودم و نجلا انگار می خواست چیز های جدیدی به من یاد بدهد.
-خب چی کار کنیم؟
-نمی دونم.
سرش را که این طور کج می کرد، چتری هایش که روی مژه هایش می ریختند، نگاه عسلی اش را که این طور مظلوم می کرد و مانند بچه گربه ای به من خیره می شد مگر می توانستم نخندم؟ یعنی حق قهقه زدن را نداشتم این طور؟
-پیاده شو دختر.
لب هایش را از هم آویزان کرد. این دختر در تنهایی برای چه کسی خودش را لوس می کرد، اگر منی نبودم که این طور ناز کند پس با این حجم از نازهایش چه می کرد؟
نکند با هر کسی این طور حرف بزند، یا این نگاه ها را به هر کسی بدوزد... خب، اگر به من غریبه این طور می کرد حتما با مرد های دیگر هم می کرد، من او را فقط به چشم دختری می دادم که حس مسئولیت داشتم اما مرد های دیگر...
اخم هایم را هم در هم کردم، فکر این طور رفتار کردن نجلا با مردهای دیگر هم قشنگ نبود، باید بیشتر حواسم را جمع م یکردم.
-بریم نجلا.
-باشه، حالا چرا عصبی میشی؟
از ماشین پیاده شد و نفس کلافه ای کشیدم. این افکار آخر سکته ام می داد.
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم آرام باشم. فعلا که خودم پا به پایش می آیم و نمی گذارم این رفتار ها را با کسی بکند، بعد هم... خب بعد هم خانواده اش هستند دیگر... اصلا آن موقع که من دیگر مسئولیتی در قبالش نداشتم... الان هم نداشتم!
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃