🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -کدوم امید آخه امیر پاشا، میگن تا این جا هم خیلی دووم اورده سر پاست. -اگه تا این جا تونسته از این به بعد هم میتونه. به سمت من برگشت و من نخواستم ببینم بالا و پایین شدن سیب گلویش را، به آرش هیچ وقت بغض کردن نمی آمد. -تو به معجزه اعتقاد داری؟ -به خلقش آره. -خب من که نمی تونم داروش رو خلق کنم. -پس به خود معجزه اعتقاد داشته باش. سرش را تکان داد و به رو به رو خیره شد. من اعتقاد نداشتم، به این معجزه ای که او دم می زد اعتقاد نداشتم. اگر قرار بود چیزی مادرش را سر پا نگه دارد آن روحیه بود و امید، اگر با این معجزه و نذری ها امید می گرفت، پس بهتر بود او اعتقاد داشته باشد. -از طرفی نمی دونم پانته آ رو چی کار کنم. -با مادرت حرف بزن و بگو که نمی خوایش. -ذوقش موقع حرف زدن از عروسی من و پانته آ رو دیدی؟ -آینده ی خرابت با او دختر و افسوس اون موقعش رو دارم می بینم. -اون موقع که نیست. -مگه به معجزه اعتقاد نداشتی؟ سرش را تکان داد و دوباره سکوت. او نمی توانست برای خواسته ی مادرش تن به این ازدواج بدهد، او نمی توانست همین طور آینده اش را دستخوش یک خاله بازی کند. اصلا مادر او بالاتر از خوشبختی اش مگر چیزی می خواست؟... او با پانته آ نمی توانست خوشبخت شود وقتی برای ازدواج نکردن با او این طور دست و پا می زند. -امیر پاشا. -بله. -ای کاش زودتر می زدی یکی رو درب و داغون می کردی برمی گشتیم تهران. به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. این پسر پاک عقلش را از دست داده بود. او هم نگاهم کرد و از حرفش زد زیر خنده. پوزخندی هم کنار لب های من جای گرفت. اگر این همه دلتنگ مادرش بود که دیگر بهانه نمی خواست، می توانست به راحتی برگردد و این جا بماند، اما پس من چی؟... اگر او می رفت من به کدام وکیل می توانستم اطمینان بکنم؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃