🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_161
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
این گیجی بهتر بود از فهمیدن نسبتی که می دانستم اگر شکل بگیرد ویران می کند تمام رفاقتمان را.
-امیرپاشا تو می دونستی؟
نگاهش کردم. من هیچی نمی دونستم از آن گذشته، فقط دلم می خواست در این نادانسته ها فرو بروم.
-چرا چیزی از سیاوش نگفتی.
سکوت کردم. من کی از گذشته ام حرف زده بودم که بخواهم از یک دایی گم شده حرف بزنم، من خانواده ی خودم را تا قبل پا نهادن به آن خانه فراموش کرده بودم، آن وقت می خواستم از سیاوش حرف بزنم.
-این همون پسر گم شده ست، یادته که چند وقت دنبالش می گشتیم آرش؟
-اره.... همون وقت هایی که من می خواستم برم خارج، من رفته بودم پیشش و اون وقت این جا شما دنبالش می گشتین.
هر چه بیشتر می گفتند من گیج تر می شدم، هر چه بیشتر دلیل می آوردند من از به جواب رسیدن دورتر می شدم، هر چه بیشتر حرف می زد من بیشتر می ترسیدم از دوری من و ارش...
-امیرپاشا چرا نگفتی؟
-فکر نکنم اصلا خودش از چیزی خبر داشته باشه، مگه نه پسرم؟
به سمت پدر آرش برگشتم. چه خوب بود بالاخره یکی در این آشوب من را فهمیده بود. من گیج بودم، هم می خواستم این نداستن را و هم حالا که در وسط این اقیانوس غرق شده بودم می خواستم حرفی بزنن تا از آن نجات پیدا کنم.
سرم را تکان دادم که دوباره صدای ضعیف مادرش به گوشم رسید و من نمی توانستم از این صداهای مهربان بگذرم.
-اسمت امیرپاشاست؟
سرم را تکان دادم.
-چه اسم قشنگی، سمانه همیشه خوش سلیقه بود.
و من پلک هایم را روی هم فشردم. من اسمی که او انتخاب کرده بود را نمی خواستم. من این همه سال خودم را گول می زدم که در من هیچ اثری از مادرم نیست اما آن ها... آن ها این طور من را به او می دوختند که می خواستم نامم را تغییر بدهم و تمام قیافه ام را عوض کنم، فقط امیدوار بودم که چیز دیگری از او نباشد در من که... آن وقت جدی خودم را آتش می زدم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃