🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_309
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-نجلا جون آرش میگه کی امیرپاشا رو بیارم؟
امیرپاشا بیاید که این طور من را ببیند؟ با این چشم هایی که دورش سیاه است؟
اصلا او دختری که حتی خط چشم کشیدن هم بلد نیست می خواهد چی کار؟
لعنت به همه چیز.
-اصلا نمی خواد بیاد.
دستم این قدری که خط چشم رو روی چشمم کشید خسته شده بود. با همان حالت زار روی مبل نشستم که پانت آ سرش را با تعجب بلند کرد.
لب هایم را آویزان کردم و نگاهش کردم.
-چی شده؟
خط چشمی که در دستم بود را بالا آوردم.
-بلدم نیستم بکشم.
با صدای بلند خندید.
-واسه این گریه می کنی؟
خودش به طرز ماهری آرایش کرده بود و حال من را که نمی فهمید. او دختر خوشگلی بود، اگر چشم های امیرپاشا امشب به او بیفتد چی؟... اگر من را اصلا نبیند؟... خب او هم خوشگل تر بود و هم شیک تر.
نه... نه، امیرپاشا که به این ها توجه نمی کند، مگر نه؟
پس به چی توجه می کرد؟
من که هیچی نداشتم اصلا.
-می خوای من برات بکشم؟
سوالی نگاهش کردم.
-می تونی؟
-اره، من یه مدت سالن ارایشگاه داشتم.
یک مرتبه قیافه ام باز شد و لبخندی روی لب هایم نشست.
-راست میگی؟
سرش را نشان داد که با هیجان از جایم بلند شدم. دیگر بهتر از این نمی شد.
-اگه می خوای می تونم کلا آرایشت کنم.
-وای مرسی.
به آغوشش پریدم. محکم بغلش کردم. خیلی وقت بود که طعم یک بغل گرم و نرم را نچشیده بودم. هر چقدر که آغوش پانته آ به قشنگی آغوش مادر و پدرم نبود اما از بی آغوشی بهتر بود.
از آغوشش بیرون آمدم که لپم را کشید.
-تو که خودت خوشگلی، یه عروسکی هم درست می کنیم که چشم های آقا پاشا در بیاد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃