🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 لبخندی زد و آرام دست هایش را بالا اورد. انگشت کوچکش را دور انگشتم پیچاند و زیر لب زمزمه کرد: -قول قول قول. دست هایم را تکان داد که یک مرتبه هردو زدیم زیر خنده . او که قول می داد من پایه می شدم برای تمام دیوانه بازی ها. -خب حالا خبرت رو بگو که نمردم از فضولی. -چی الان بیشتر از همه خوش حالت می کنه. -نمیگم. ابروهایم را بالا انداختم. اگر جوابش دیدن خانواده بود که این طور نمی گفت. مشکوک نگاهش ‌ردم. نمی خواستم نفهممش، نمی تواتستم قبول کنم که او چیزی بداند و من ندانم. اما نپرسیدم چون به خودم اجازه نمی دادم او را مجبور به لب باز کردن بکنم. -خب... یه چیزی ک من می دونم. دستش را به چانه اش زد و به گوشه ای خیره شد. -خب... بعد از چند ثانیه یک مرتبه دستش را از زیر چانه برداشت و بشکنی در هوا زد. -فهمیدم، درست کردن غذا؟ خندیدم. می دانستم زرنگ ترین هاست اما دلیل این که این خنگ بازی ها را در می آورد را نمی فهمیدم. شاید برای خنداندن من بود و...‌ واقعا برای خندادن من کاری می کرد؟ -خب بگو دیگه. -خب درمورد همون گمشده ست. چشم هایش برق زد‌ ستاره ای میان آن قهوه ای ها نمایان شد که باز هم دل من را برد و من آرزو کردم کاش همیشه این خبر ها را داشته باشم تا او هم بخندد. لب هایش درحال زدن لبخند لرزید، انگار شک داشت میان واقعی و خیالی بودنش. -نشونشون رو پیدا کردی؟ -یه چیزی فراتر از نشون. چشم هایش را گرد کرد و همین طور مات به من خیره شد. انگار مانده بود میان واقعی بودن این ماجرا و دروغ. دست های سردش را میان دست هایم فشردم تا بیشتر از این یخ نزند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃