🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_374
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سریع و با دست های لرزان برایش تایپ کردم.
"چند دقیقه دیگه میام دم خونه."
موبایل را روی صندلی پرت کردم.
نفس عمیق کشیدم... یک بار... دو بار.... سه بار... آن قدر نفس آسوده ای کشیدم تا کمی بهتر شوم.
تا این لرزش دست هایم آرام بگیرد. تا این بغض نشسته در گلویم فرو رود و باز هم تا سال ها بعد سراغم نیاید.
آن قدر نفس عمیق کشیدم تا ریه هایم پر از هوا شد اما ذره ای از این آتش خاموش نشد، فقط ظاهرم را کمی بهتر کرد. فقط سرخی صورتم را از من گرفت، وگرنه من باز همان مردی بودم که از درون درحال سوختن بود.
جلوی پای آرش ترمزی زدم که صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین داخل کوچه پیچید.
با ترس بهم نگاه کرد.
شیشه ی ماشین را پایین کشدیم و کلید را به سمتش گرفتم.
-برو.
-نمیای؟
-نه.
می دانستم این حالم را تنهایی فقط کمی تسکین می دهد. آن هم فقط تسکین می دهد.... این درد هیچ وقت مرهمی نداشت.
-چرا؟
-آرش بحث نکن برو.
-منم میام.
سرم را بلند کردم و با اخم نگاهش کردم. کلافگی از سر و صورت او هم می بارید.
-دعوا شد.
-برو تو خونه تو.
-حالم بده.
-حال منم بده پس برو تو خونه تا توی حال بدی هامون به هم نپیچیدیم.
خندید. باز هم همان خنده های تلخ که از هزار تا اخم و بغض من هم بدتر بود.
-من که هیچ وقت نمی پیچیم به تو، تو هر بار سگ میشی.
و صدایش آن قدر مظلوم ماند که نتوانستم آن گره ی ابروها را نگه دارم.
قیافه ام را از هم باز کردم.
حال هردویمان خراب بود و درست نبود که حال خرابی هایم را روی او خالی کنم که. درد من جای دیگری بود، من از خودم طلبکار بودم، از خودم که این بلا را سر خودم آورده بودم، از خودم که خودم را گرفتار عشق کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃