🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 مشکوک نگاهش کردم. اصلا معلوم نبود حالش بد هست یا خوب. آن قدری دیشب درگیر ذهن خودم بودم که اصلا او و درگیری هایش را فراموش کردم. -چرا نرفتی خونتون؟ -می خوای بیرونم کنی؟ و لقمه ی درشتش را درون دهانش گذاشت و دو لپی مشغول جویدن شد. آن قدری با ولع می خورد خیال می کردم بریانی جلوی خودش گذاشته است. بی اختیار من هم وسوسه شدم از املتش بخورم. نانی درون املت زدم. -نه، ولی سابقه نداشت. -وا، من که آمریکا کلا پیشت پلاس بودم. امریکا رو با این جا مقایسه می کنی؟ و من هم از آن املت پختم. این پسر با تمام دیوانه بازی هایش دستپخت خوبی داشت. واقعا به دل می نشست. مخصوصا برای منی که این همه سال غذای بیرون خورده بودم هر غذای خانگی به جان می نشست. مثلا روزی نجلا با آن دست های کوچکش برایم غذا درست کند! با تصورش بی اختیار لبخندی زدم. -خب همین طور هوس کردم مثل قدیم ها بیام پیشت. ابروهایی بالا انداختم. نمی توانستم او را مجبور به گفتن بکنم که. یا خودش می گفت یا این طور روزه ی سکوت می گرفت. مشغول خوردن شدم که موبایل روی میزم به زنگ در آوردم. به شماره ی ناشناس نگاهی کردم. -کیه؟ شانه ای بالا انداختم. قبل از این که دستم برای گرفتن موبایل ردراز شود آن را به سمت خودش بگررداند و نگاهی به موبایل انداخت. -خواهرمه. رد تماس داد و موبایل را گوشه ای انداخت. -خواهرت؟ چرا به من زنگ زد. -موبایلم رو خاموش کردم حتما نگران شده. -چرا جووابش رو ندادی الان؟ -الان داریم غذا می خوریم دیگه، باشه بعدا می دم. نگاهش کردم. دلخور نگاهش کردم تا بفهمد اگر راحت بگوید که نمی خواهد حرف بزند حرف بدی نزده است، اما این که این طور من را می پیچوند و جواب سر بالا تحویلم می دهد اصلا درست نیست. شرمنده نگاهم کرد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃