🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 ابرویم را بالا انداختم. -وقتی شب گرمای یه بغل گرم و نرم رو بیاری همراه خودت، معلومه که خوابت هم سنگین میشه. ریز خندید و چهره ی سرخ شده اش جلوی چشم هایم جان گرفت. از حالا به بعد انگار زیادی با او کار داشتم. هی من حرف از عشق می زدم و هی او سرخ می شد و هی من ضعف می رفتم. -سیامک به خدا این دفعه جر بزنی با همون چوب می زنمت، عه... نمی خوام. و جیغ های بچگانه اش. ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شد. مثلا برایم دختری بیاورد، دختری به خوشگلی خودش، بعد خودش و آن بچه با بچه بازی هایشان از من دل ببرند. -دارین بازی می کنید. -آره والبیال. این پسره هم هی تور رو میاره پایین، اصلا والیبال بلد نیستی چرا میای بازی می کنی؟ -بلدم، خوب هم بلدم که الان ازت بردم. ای کاش آن ادا ها را برای ان ها در نمی آورد. آن قیافه ی بامزه را فقط من باید می دیدم و تمام. -پس من نیام دنبالت. -چرا نیای؟ و انگار انرژی صدایش تحلیل رفت. -خب داری خوش می گذرونی دیگه. -نه نه، بیا. -مطمئنی؟ -آره. -ولی... -ولی کنار تو بهم بیشتر خوش می گذره. و صدای بوق های ممتدد که در گوشم پیچید. نگاهی به صفحه ی موبایل کردم. عاشق خجالتی داشتن هم عالمی داشت خب! این طور دلبری می کرد و حتی نمی گذاشت آدم تلافی عاشقانه هایش را هم بکند. با خنده موبایل را روی داشبورد پرت کردم و پایم را بیشتر روی گاز فشردم. باید زودتر می رسیدم به آن دختری که می گفت در کنار من بیشتر از آن جایی که این طور صدای خنده هایش را بلند کرده بود خوش می گذرد. پشت چراغ قرمز به اجبار ترمز کردم. شیشه ی ماشین را پایین کشیدم و دستم را روی پنجره گذاشتم. هوای تازه کمی خنکم می کرد. واقعا من این همه التهاب را از کجا می آوردم؟ هر آتشی هم که بود تا الان باید خاموش می شد. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃