🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_410
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دایی شرمنده نگاهم کرد. و اولین اشک از چشم هایم ریخت.
این پسر با من چه کرده بود که حتی طاقت کمی ناراحتی اش را هم نداشتم؟
انگار تمام من را برای خودش کرده بود.
-فکر نمی کردیم این طوری بشه دایی.
-یعنی شما ندید دست هایش می لرزید، یعنی شما سرخی چشم هاش رو ندیدی؟
اشک هایم را عصبی پس زدم.
نباید این طور می شد.
حداقل در اولین دعوت از او نباید ناراحتش می کردند.
امیرپاشا می دانست اگر می خواست از تمام دنیا برای او می گذشتم؟
-راست میگه، اشتباه از ما بود.
اصلا اون خاطرات خوبی نبود که بخوایم سر غذا بگیم.
به حاح مرتضی نگاه کردیم که به زمین چشم دوخته بود.
می خواستم همه ی زمین و زمان را برای دل شکستن امیرپاشا مقصر بدانم.
آن همه انتظار این خانواده را کشیده بودم اما حالا که امیرپاشا را ناراحت کرده بودند دلم می خواست که ای کاش نبودند.
یادم است برای بودن در کنار خانواده ی آرش چه زجری کشیده بود، نمی خواستم دوباره آن را تجربه کند.
-ولی آقاجون اون اتش سوزی چی بود که این طور عصبی اش کرد؟
با حرف سیامک نگاه من هم بی اختیار به سمت آقاجون کشبیده شد.
-ما فقط یه سری شایعه شنیدیم بابا، نمی تونم بگم الکی گناه مرده رو بشوریم.
-ولی من و داداش اون روز که توی کوچه بازی می کردیم یه چیز هایی دیدیم.
نگاه کنجکاو همه و نگاه سرزنشگر حاج مرتضی به سمت خاله فرزانه کشیده شد.
-یه مرده قبلش رفته بود توی خونه. همیشه که امیرپاشا و خواهرش می رفتن بیرون این مرده می اومد تو خونه.
-اره آره یادمه. چون موقع رفت و امد حواسش به همه جا بود ما خیال کردیم دزده و بهش سنگ پرت می کردیم.
-وا، یعنی دزد رفته بود؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃