🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 از پله های فروشگاه بالا رفتم. فروشگاهی شلوغی هم بود. در شیشه ای را باز کردم و وارد شدم. نگاهم تمام وقت به حاج مرتضی دوخته بود اما او حسابی گرم صحبت با مردی بود. به قیافه و نحوه ی صحبتش که نمی خورد برای خرید مبل آمده باشد! -سلام اقا، خوش اومدید. به سمت پسرکی برگشتم. پسرک نوجوانی که با لبخند نگاهم می کرد و جوش های بلوغ بدجور روی صورتش در ذوق می زد. -سلام. -بفرمایید من راهنماییتون کنم. به مبل ها اشاره ای کرد که سرم را تکان دادم. -من برای خرید مبل نیومدم، اومدم با حاج مرتضی حرف بزنم. نگاه او هم به سمت حاج مرتضی کشیده شد. -خب پس بذارین برم صداش کنم. به سمت حاج مرتضی رفت و من هم چند قدم آرامی برداشتم. نشنیدم پسرک به او چی گفت که به سمت من برگشت. سری برایم تکان داد که من هم کمی سرم را خم کردم. نمی خواستم تا وقتی که خودش نگفته بود نزدیکش شوم، علاقه ای به شنیدن حرف های او و آن مرد نداشتم. پسرک با سرعت به سمت من دوید. -اقا گفت برین اون جا بشینید الان میاد. اشاره ای به گوشه ای که میز و صندلی مدیریت چیده بود کرد. سری تکان دادم و به همان سمت رفتم. روی مبل زرشکی رنگ کنار میز نشستم و پایم را روی پا انداخم تا بیاید. نمی فهمیدم در نگاه حاج مرتضی چه بود که این قدر من را مجذوب خودش می کرد، حس می کردم او بیشتر از هر آدم دیگری می فهمد و انگار بعد از نجلا او تنها کسی بود که از هم صحبتی از او خسته نمی شدم. شاید چون مطمئن بودم که او حرف اضافه ای نمی زند، وقت برای او هم مهم بود انگار. پنج دقیقه ای همین طور گذشت تا با شنیدن صدای قدم هایش سرم را بلند کردم. -سلام پسرم. -سلام. دستش را به سمتم دراز کرد که گرم دستش را فشردم. -خوش اومدی، بشین. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃