🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 انگار روی آن پاهایش پادشاهی می کردم. نگاهم کرد و انگار پشت نگاه هایش لبخند عمیقی نشسته بود. -خوش می گذره دخترم. سرم را با هیجان تکان دادم. اما ته دلم اضافه کردم ای کاش امیرپاشا هم باشد، با او بیشتر خوش می گذرد. -الحمدالله. شبنم چای را جلوی حاجی گذاشت و دوباره روی صندلی نشست. -نگفتین کی رو دعوت می کنید؟ -امیرپاشا رو حاجی، بیاد هم یه دلجویی بشه هم نجلا ببینتش. نگاه حاج مرتضی که به سمت من افتاد از خجالت سرم را پایین انداختم. نمی دانستم فهمیده بود یا نه اما من که می دانستم وخجالتم را می کشیدم. می دانستم که کاری که می کنم درست ترین عشق دنیاست اما باز هم با آوردن نام آن پسر گونه هایم گل می انداخت. -امشب، حالا ان اشالله وقت زیاده. با تعجب سرم را بلند کردم. نگاهی به حاجی مرتضی انداختم که با آرامش مشغول خوردن چای شد. عزیزجان هم انگار با تعجب به او نگاه می کرد. -چیزی شده حاجی؟ -نه حاج خانم، نجلا حالا حالا پیش ماست، فرصت زیاده. عزیزجان و شبنم مشغول گذاشتن سینی درون فر شدن. من مانند بادکنکی بودم که یک مرتبه سوزنی بدی به آن زده بودند. چقدر برای دیدن امیرپاشا نقشه کشیده بودم. چقدر شور و هیجان داشتم، آخه چرا فرصت دیگر؟ فرصت که زیاد بود، مشکلش دل من بود که بیشتر از این ها طاقت نداشت. با همان لب های آویزان از آشپزخانه بیرون رفتم. حتی دیگر حوصله ی نشستن و دیدن آشپزی عزیزجان را هم نداشتم. به اتاق رسیدم و باز هم به سمت موبایل رفتم. امیرپاشا خیلی وقت بود که زنگ نزده بود. یعنی او دلش تنگ نشده بود؟ چرا همیشه من زنگ می زدم؟ موبایل را در دستم فشردم. یقین داشتم که او هم دلتنگ بود. بوی دلتنگی را از کلماتش می فهمیدم. اما پس چرا او زنگ نمی زد؟ صفحه ی گوشی را روشن کردم که همان لحظه موبایل در دستم لرزید. نگاهی به نام امیرپاشا کردم و لبخندی روی لبم نشست. وقتی می گفتند دل به دل راه داره یعنی این. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃