🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 دست آزاردم را به زیر چانه ام زدم و هیمن طور به کمد لباس هایم چشم دوختم. حتی دیگر فرصتی برای خریدن لباس هم نداشتم. چرا یادم رفته بود که باید لباسی آماده می کردم. -چی شده؟ -من الان چی بپوشم؟ آخه الان وقت خواستگاری بود. صدای خنده هایش بلند شد. معلوم هست که باید بخندد. من این جا باید از صبح دنبال لباس می گشتم آن وقت او پا روی پا انداخته بود و می خندید. اصلا او چه می دانست انتخاب لباس چقدر سخت هست. او که هر چی می پوشید بهش می آمد، دیگر مشکلی نداشت. حتی در شلوار کردی هم قشنگ به نظر می رسید. با تصور امیرپاشا توی شلوار کردی خودم هم خنده ام گرفته بود. خدایی خیلی به آن تیپ استادی اش می آمد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم. انگار مشکل لبای خودم را فراموش کرده بودم. -چی شده خانم شاکی؟ -امیرپاشا یه چیز بگم نه نمیگی؟ -جون بخواه. -قول میدی. -خب بگو اول. -نه دیگه اول باید قول بدی که انجامش بدی. -خب نباید بدونم چی هست. -اگه من رو دوست داری باید قول بدی. چند لحظه ای سکوت کرد. بعد با صدایی که در آن خنده موج می زد گفت: -نقطه ضعف گیر اوردی ها. -امیرپاشا اذیت نکن دیگه. -باشه. با ذوق از جایم بلند شدم. -قول؟ -قول. -امشب با شلوار کردی بیا خواستگاریم. باز شروع کردم به خندیدن. خدایی خیلی جذاب می شد. مخصوصا وقتی آن ساعت های مارکش را می گذاشت و کیفش را در دست می گرفت. ساکت شدم تا واکنشش را ببینم اما انگار او همچنان در شوک رفته بود و حرف نمیزد. -امیرپاشا. هیچ صدایی نیامد. به گمانم خودش هم در حال تصور کردن خودش در آن لباس ها بود. دوباره خندیدم. من می خندیدم و او هم چنان سکوت کرده بود. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃