🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 در تمام این هشت سال گفته بودم که حتی ذره ای از آن ارثیه ی خانواده ام را به پای حساب بانکی من ننویسد، آن وقت آمده بود و وسط مراسم خواستگاری آن ها را جز دارایی های من محسوب کرده بود. -نباید حرف بزنم. سرم را نزدیک گوش هایش بردم و آرام و شمرده گفتم: -نه این جا جلسه ی معامله ست و نه نجلا کالا و نه من خریدار، تو هم به عنوان رفیق این جایی، نه وکیل، حاج مرتضی هم برای پول دختر نمیده که الکی پز میدی. سرم را عقب برگرداندم و دوباره به حاج مرتضی نگاه کردم که همین طور به ما خیره شده بود. -رشته ی تحصیلیت چی بوده آقای بزرگمهر؟ به سمت دایی نجلا برگشتم و قبل از این که من لب باز کنم آرش جوابش را داد. نفس کلافه ای کشیدم و حتی نگاهش هم نکردم. می دانستم آرش آدمی نیست که با تهدید های من یا حتی نگاه های خشمگین من تمام کند این اخلاق هایش را. -شیمی. -چقدر عالی، داماد من هم توی یه موسسه کنکوری کار می کنند، اتفاقا الان حسابی دنبال یه دبیر شیمی خوب می گشتند. -یعنی شما عرض می کنید امیرپاشا، برترین استاد دانشگاه استنفورد بیاد به چند تا بچه کنکوری درس یاد بده. -خب مگه ایرادش.... -فرید جان، ما که قرار نیست امشب برای اقا امیر کار پیدا کنیم. ان اشالله خودشون می تونن کار مناسب خودشون رو پیدا کنند. -چشم حاجی. ترجیح می دادم من هم به حرف حاج مرتضی گوش کنم و امشب ذهن خودم را درگیر مسائل کاری نکنم. من راحت می توانستم دوباره وارد عرصه ی کار شوم. تنها ایرادی که ممکن بود به وجود بیاید مانع شدن آرش بود، آن هم برای ترسیدنش از مسائل امنیتی. که آن را هم می توانستم راضی کنم. و البته این بار دیگر باید احتیاط های لازم را انجام می دادم. حالا دیگر خودم نبودم تا از نابودی ام بترسم، من حالا می خواستم همه چیزم را با آن دختر شریک شوم. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃