🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 آرش خودش را زده بود به فراموشی اما حواسش نبود این فراموشی ها باعث می شود کار هایی بکند که بعدا باعث پشیمانی اش بشود. -بریم پسر؟ -مامانم زنده می مونه. -به معجزه اعتقاد داری؟ -آره، ولی معجزه برای من... نه. و او هم بغض کرده بود و نخواست که بغضش را بشکند. همیشه آدم های سرخوش دلنازک تر هستند، همیشه آن که می خندد بیشتر درد را تحمل می کند. چند قدمی از من دور شد و ایستاد. خودم هم دلم نمی خواست سرخی چشم های پسری را ببینم که کم از برادر برایم نبود. به زمین خیره شده بود و با پاهایش به سنگ ریزه ها ضرب می گرفت و آن ها را پرت می کرد. چند دقیقه ای همین طور آن جا ایستادم تا بادی به سرش بخورد و ارام شود. نفس کلافه ای کشدیم و دستم را در جیب شلوارم فرو بردم. ای کاش این بار همان معجزه پیش بیاید، مانند معجزه ی آمدن نجلا! -امیرپاشا. سرم را بلند کردم. -پانته آ ازم دلخوره؟ هم جواب سوالش را خوب می دانست و هم این موضوعی ربطی به مادرش نداشت. پس همین طور منتظر ماندم تا منظور اصلیش را بگوید. سیب گلویش به سختی بالا و پایین شد. مشغول ماساژ دادن پشت گردنش شد. -مامان می گفت دل پانته آ شکست، نباید اون طوری جلوی جمع داد می زدم که نمی خوامش. دستم را پشتش گذاشتم و کمی او را به سمت ماشین هل دادم. اگر بیشتر فکر می کرد درد های بچگی اش هم به یادش می آمد به گمانم. -بیا بریم. -امیرپاشا اگه اون دل شکستن باعث بشه معجزه ای نشه چی؟ -معجزه برای مادرت میشه، خدا گناه پسر رو به پای مادر نمی نویسه. بیا بریم. دستش را گرفتم و او را به سمت ماشین کشیدم. بهتر بود دوباره شود همان آرش سر خوش. اما آرش سرخوشی که به وقتش جدی فکر می کند و می فهمد وقت هر کار کجاست. همین طور که او را می کشیدم سویچ را از جیبم در آوردم و در ماشین را از همان فاصله باز کردم. -امیرپاشا تو فکر می کنی من بیخیال پانته آ شدم؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃