🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_483
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
آرش خودش را زده بود به فراموشی اما حواسش نبود این فراموشی ها باعث می شود کار هایی بکند که بعدا باعث پشیمانی اش بشود.
-بریم پسر؟
-مامانم زنده می مونه.
-به معجزه اعتقاد داری؟
-آره، ولی معجزه برای من... نه.
و او هم بغض کرده بود و نخواست که بغضش را بشکند.
همیشه آدم های سرخوش دلنازک تر هستند، همیشه آن که می خندد بیشتر درد را تحمل می کند.
چند قدمی از من دور شد و ایستاد. خودم هم دلم نمی خواست سرخی چشم های پسری را ببینم که کم از برادر برایم نبود.
به زمین خیره شده بود و با پاهایش به سنگ ریزه ها ضرب می گرفت و آن ها را پرت می کرد.
چند دقیقه ای همین طور آن جا ایستادم تا بادی به سرش بخورد و ارام شود.
نفس کلافه ای کشدیم و دستم را در جیب شلوارم فرو بردم. ای کاش این بار همان معجزه پیش بیاید، مانند معجزه ی آمدن نجلا!
-امیرپاشا.
سرم را بلند کردم.
-پانته آ ازم دلخوره؟
هم جواب سوالش را خوب می دانست و هم این موضوعی ربطی به مادرش نداشت.
پس همین طور منتظر ماندم تا منظور اصلیش را بگوید.
سیب گلویش به سختی بالا و پایین شد. مشغول ماساژ دادن پشت گردنش شد.
-مامان می گفت دل پانته آ شکست، نباید اون طوری جلوی جمع داد می زدم که نمی خوامش.
دستم را پشتش گذاشتم و کمی او را به سمت ماشین هل دادم.
اگر بیشتر فکر می کرد درد های بچگی اش هم به یادش می آمد به گمانم.
-بیا بریم.
-امیرپاشا اگه اون دل شکستن باعث بشه معجزه ای نشه چی؟
-معجزه برای مادرت میشه، خدا گناه پسر رو به پای مادر نمی نویسه. بیا بریم.
دستش را گرفتم و او را به سمت ماشین کشیدم. بهتر بود دوباره شود همان آرش سر خوش.
اما آرش سرخوشی که به وقتش جدی فکر می کند و می فهمد وقت هر کار کجاست.
همین طور که او را می کشیدم سویچ را از جیبم در آوردم و در ماشین را از همان فاصله باز کردم.
-امیرپاشا تو فکر می کنی من بیخیال پانته آ شدم؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃