🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_493
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
او می خندید و من قول می دادم که تمام مشکلات را خودم حل کنم. او اگر می خندید من قول می دادم که عاشق ترین مرد این شهر.
اصلا می شدم مجنونن تر از فرهاد و کوه می کندم برای دختری که من را روانه ی بیابان های دیوانگی کرده بود.
-بذار چند وقت دیگه خودم قدم به قدم باهات میام.
-منتظرم
صدای جیر جیر لولای در آمد.
-وای امیرپاشا بیرون چقدر سرده.
و دوباره همان صدای باز و بسته شدن آمد.
-آره خیلی سرده.
و من دوباره سرما را در بدنم حس کردم.
دست آزادم را درون جیبم فرو کردم. می توانستم بخار بیرون آمده از دهانم را حس کنم.
-برگرد خونه دیگه، پس چرا بیرونی؟
-چون یه خانمی می گفت پیاده روی توی هوای سرد بیشتر کیف میده.
صدای خنده های ریزش بلند شد و من باز هم دل بستم به همان تصویری که توی ذهنم ساخته بودم تا جای خالی اش را پر کنم.
-اون خانم وقتی می گفت که دو نفره باشه آدم.
-آها، اون شب که تنها زده بودی به دل جاده.
-می دونستم که میای.
ابروهایم را بالا انداختم.
-از کجا؟
-چون به مهربونیت باور داشتم.
-اون موقع که من رو نمی شناختی قشنگ.
-مگه میشه آدم تو رو دید و نفهمید که چقدر مهربونی؟
و من دلم ضعف رفت وقتی این طور از من تعریف می کرد.
او که می گفت من یقین داشتم که راست می گوید و دلم قرص می شد به این حس های خوبش.
و ای کاش باز هم باران می زد و باز هم من او را کنار خودم داشتم تا عاشقانه زیر این باران قدم بزنیم
-امیرپاشا.
-جان.
-من باید برم، باز بهت زنگ می زنم.
-برو عزیزم.
-تو هم زود برگرد خونه.
-باشه.
-امیرپاشا بر می گردی ها، سرما می خوری.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃