🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 او هم به این شهر مسخره خیره شد و در فکر فرو رفت. نفس عمیقی کشید و با همان صدایی که برای دلتنگی گرفته بود گفت: -مامانم میگه که برگردم، بابام میگه باز هم بی قراری هایش زیاد شده و شب ها برام گریه می کنه. می دانستم که با رفتن آرش چطور همه ی برنامه هایم به هم می ریخت. اصلا با رفتن آرش من که همراهی نداشتم و باید تمام این راه را تنها می رفتم. اصلا جز ارش من به چه کسی می توانستم اعتماد کنم و کارها را به او بسپارم. اما با تمام این ها شانه ای بالا انداختم. از بودن آدم ها به اجبار بیزار بودم. -خب برو. -پس کارهامون چی؟ -حق و حقوقت رو بگیر و برو. -پس تو چی؟ -من... تنهایی و مثل قبل این راه رو ادامه میدم. برگشت و با غضب نگاهم کرد. اما نگاه من هنوز هم خونسرد بود. خب دروغ که نگفته بود. من باز هم می توانستم به راهم ادامه بدهم. سخت بود... خیلی سخت تر اما بهتر از این بود که بدانم مردی به اجبار کنارم می ماند. نفس پر از حرصی کشید که پره های بینی اش تکان خورد. -من میرم ببینم چه می کنی استاد بزرگمهر. با یاد آوری آن روز ها لبخند تلخی روی لب هایم نشست. اصلا آن روز ها را دوست نداشتم. آن زمان خیال می کردم در اوج بودم، آن زمان من از بهترین استادهای دانشگاه بودم، آن زمان من از نظر وضعیت مالی و اجتماعی و علمی در سطح بالایی بودم و همچنان در حال توسعه دادن کارهایم بودم اما حالا می فهمم آن زندگی بدون عشق چقدر مزخرف و مسخره بود. آن زندگی که انگار همه ی روز هایش یک بو می داد. و آن روز هم ارش نرفت. چند باری به سرش زده بود و من هم مخالفتی نکردم اما او نرفت. او نمی توانست از رفاهی که توی امریکا داشت به همین سادگی ها دل بکند. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃